غزل ( یک زن بلای جان بود باری بلای جان نگیر:

غزل ( یک زن بلای جان بود باری بلای جان نگیر:

‍  یک زن بلای جان بود باری بلای جان نگیر
دو زن بلای نان بود باری بلای نان نگیر

خواستی بگیری سومی هشدارآن قاتل نگیر
وقتی گرفتی قاتلی از قتل آن قاتل بمیر

گرچارمی حوری شود حوری ندارد حاصلی
حوری بگیری در بهشت بیش از یکی هم غافلی

هرچندگفتند اولیا حوری دهند اندر بهشت
دامن بکش ار عاقلی از دام این حوری سرشت

خواهی اگر آدم شوی حوا بس است در زندگی
صدحلقه بر گردن منه از حلقه های بندگی

زیبا و زشت هر زنی چون گل بود در گلشنی
بوی دلاویز همه یکسان بود در خرمنی

پس الحذر کن از زنان بستان یکی از دلبران
فارغ شو ازدست زنان تا می توانی هر زمان

آدم اگر حوا نداشت اینگونه اغواگر نداشت
از فرش وعرش خاکیان پابرثریا می گذاشت

هرچند گوید هرکسی زن لذت هستی بود
شوریده سازد هرسری آئینه ی مستی بود

شور وشرش ارزد بدو برخانه زاید آبرو
همچون گلی باشد نگو داردهزاران رنگ وبو

گویندچراغ خانه است روشنگر کاشانه است
شادی هر غمخانه است صاحبدلی دیوانه است

اما حذرکن زو به جد بازیگریست او مستعد
با ناز و گه با طرفه ای آرد تو را باری به قید



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







برچسب‌ها: غزلیات
[ دو شنبه 24 آذر 1399 ] [ 20:16 ] [ وجیه الله شیخی ]
[ ]
  • رنکینگ
  • قالب وبلاگ